محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

Mohammad mahdi

شبی پر درد در بیمارستان

1390/11/27 18:59
نویسنده : هانیه
462 بازدید
اشتراک گذاری

مامان بمیره برای دست و پایه کوچیکت که از بس برای سرم ازش رگ گرفتند، دیگه رگ سالمی نداشتی..یه شب ساعت 2 نیمه شب تا 3 پرستارها دنبال رگ سالم بودن و تو تمام این مدت با صدای ضعیفی گریه میکردی...تو جز لحظه درد هیچ گریه ای نمیکردی!!!بالاخره پرستار آمد و گفت مجبوره از سرت رگ بگیره تا بیشتر از این اذیت نشی...چاره ای نبود و من رضایت دادم...انگار تمام بدن من درد میکرد..قلبم از جا داشت کنده میشد از غصه درد تو....وقتی آمدی چشمان کوچکت پر از اشک بود.و من رو مینگریست انگار با نگاهت درد هایت رو به من گفتی...شیر هم نخوردی و گذاشتم تا کمی بخوابی از بس خسته بودی..شاید تنها مادری بودم که گریه نمیکردم اما این بار وقتی همه درخواب بودند بغضم ترکید ودر سکوت شب گریستم و به امید روزهای روشن این شب سیاه و پردرد رو گذراندم....  

 

چشمان کوچک و نگاه اشک بارت

بابایی هم گاهی میامد و میدیدت...فردای اون شب وقتی منو میاورد بیمارستان بهش گفتم دیشب چه خبر بود..کلی هم تو ماشین گریه کردم ،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم..میدونم دل بابایی هم پر از غصه شد از گریه من، از دردی که  کشیدی تو....بهم دلداری داد...حالا خیلی سبک تر شدم...گفتم بیاد تو رو ببینه،گفت دل دیدن تو رو تو این وضع نداره با سر بسته...ناراحت

وای پس من چقدر دل گنده شدم.....

خلاصه دل همه برای تو آتیش میگیره.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آرتین
19 بهمن 90 2:23
وای مامان نی نی از این متن سراسر احساست اشکم درومد .خدا نگه داره این نو گلا باشه.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mohammad mahdi می باشد