شبی پر درد در بیمارستان
مامان بمیره برای دست و پایه کوچیکت که از بس برای سرم ازش رگ گرفتند، دیگه رگ سالمی نداشتی..یه شب ساعت 2 نیمه شب تا 3 پرستارها دنبال رگ سالم بودن و تو تمام این مدت با صدای ضعیفی گریه میکردی...تو جز لحظه درد هیچ گریه ای نمیکردی!!!بالاخره پرستار آمد و گفت مجبوره از سرت رگ بگیره تا بیشتر از این اذیت نشی...چاره ای نبود و من رضایت دادم...انگار تمام بدن من درد میکرد..قلبم از جا داشت کنده میشد از غصه درد تو....وقتی آمدی چشمان کوچکت پر از اشک بود.و من رو مینگریست انگار با نگاهت درد هایت رو به من گفتی...شیر هم نخوردی و گذاشتم تا کمی بخوابی از بس خسته بودی..شاید تنها مادری بودم که گریه نمیکردم اما این بار وقتی همه درخواب بودند بغضم ترکید ودر سکوت شب گریستم و به امید روزهای روشن این شب سیاه و پردرد رو گذراندم....
بابایی هم گاهی میامد و میدیدت...فردای اون شب وقتی منو میاورد بیمارستان بهش گفتم دیشب چه خبر بود..کلی هم تو ماشین گریه کردم ،دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم..میدونم دل بابایی هم پر از غصه شد از گریه من، از دردی که کشیدی تو....بهم دلداری داد...حالا خیلی سبک تر شدم...گفتم بیاد تو رو ببینه،گفت دل دیدن تو رو تو این وضع نداره با سر بسته...
وای پس من چقدر دل گنده شدم.....
خلاصه دل همه برای تو آتیش میگیره.....