محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

Mohammad mahdi

به خونه خوش آمدی جان مادر

١ آبان ٨٩.... امروز به خانه آمدی نازنیم اما نه خونه خودمون،بلکه خونه عزیزه..برای اینکه واقعا برای مراقبت از تو به کمک اونها نیاز دارم... آمدی خانه اما کوچکم با کوهی از نیاز آمدی...آنقدر به من نیازمندی که گاهی نگران میشوم که...   هنوز برای شیر خوردنت به من نیازمندی،هنوز حتی توان گریه نداری،برای بیدار شدن به من نیازمندی،سرفه بلد نیستی و مدام شیر به گلوی کوچکت میپرد.... روز اول با لوله ای که در بینی داشتی ،کار من آسان تر بود اما همون شب اول در خواب با دستهای کوچولوت اون رو کندی وحالا با شیشه شیر میخوری.. خیلی آروم و سخت هر بار شیر خوردنت همرا بود با کلی استرس و دلهره،حالا دیگه شب و خواب شب برایم بیمعنا شده چون یا...
29 تير 1391

فرشته کوچکم به دنیای خاکی خوش آمدی...

ا مروز 15 مهر 89 ...بعد از کلی استرس و ناخوابی ودرد ...پسر کوچولو من دنیا آمد..یه پسر ناز و کوچولو که خیلی سبزه بود..ولی واقعا انگار داشتم یک جنین رو میدیدم....بعد از تولد فقط یک لحظه دیدمش و بعد اون رو بردن NICU .پرستارها به من امید میدادن که انشالله این نوزاد عجول برایت میماند و پسری رشید میشود... هنوز اسمش هم قطعی نبود..البته من و بابایی بین مهدی و محمد مهدی تردید داشتیم...اما همونجا تصمیم گرفتم که اسمت رو محمد مهدی بذاریم ..چون شاید پسر دیگه ای نداشته باشیم پس هم نام محمد رو گذاشتیم که خاتم پیامبران است و هم مهدی که هدایت شده معنا دارد و امیدواریم که از یاورانش باشی در زمان ظهورش....انشالله پسر نازنین من پا به دنیایه پر...
28 فروردين 1391

یه تصمیم سخت برای آوردنت به خونه...

امروز بالاخره تصمیم گرفتم،با رضایت خودم والبته با کلی مشورت،وقتی دوره پنسیلینت تموم شد ترخیصت کنم...هر چند هنوز زردی داشتی اما دکتر گفت اگر زیاد شد دوباره باید بیاریمت..هنوز هم با شیشه شیر خوردنت مشکله و چون گاهی واقعا بیدار نمیشی قرار شد با لوله تو بینی تو رو خونه ببریم.. با وجود این همه اگرها میخوام ببرمت خونه تا هم حال تو بهتر بشه وهم من بتونم بهتر ازت مراقبت کنم. چون خون دریافت کرده بودی تا 2 ماه نمیتونستیم بهت واکسن بزنیم به همین خاطر باید مراقب باشیم تا مریض نشی..با کلی سفارش دکتر ...قرار شد به خونه بیایی... خاله انسی آمد و لباس کوچکی که به زجمت برات پیدا کرده بود آورد...اما عزیزه باورش نمشد که این لباس بهت بخوره اما ا...
24 فروردين 1391

نفس مامان کی مرخص میشی!!!

پرستارهای بیمارستان واقعا کمک حال ما بودند....والا بغل کردن و شیر دادن یک جنین ١٦٠٠ کار من نبود....خداوند نگه دارشان باد.... من همه چیز را از اونا زود یاد گرفتم ،اما واقعا کار مشکلی بود چون هر ٢ ساعت یکبار باید شیر میخوردی اما هر بار یه ساعتی طول میکشید تا بتونم تو رو بیدار کنم و یه ساعتی هم طول میکشید تا با آموزش شیر خوردن به تو شیر بدم..اوایل با سرنگ و بعد با انگشت مامان مکیدن رو یاد میگرفتی و بعد هم تمرین با شیشه شیر....البته خیلی تنبلی میکردی در یادگیری مکیدن...پرستارها بهت میگفتن ربیعی تنبل دلم میسوخت برایت بیشتر برای اینکه تو نازنین مامان الان باید تو شکم مامان در آرامش خوابیده باشی نه اینکه اینجا مدام درد رو تجربه میکردی و ...
27 بهمن 1390

شبی پر درد در بیمارستان

مامان بمیره برای دست و پایه کوچیکت که از بس برای سرم ازش رگ گرفتند، دیگه رگ سالمی نداشتی..یه شب ساعت 2 نیمه شب تا 3 پرستارها دنبال رگ سالم بودن و تو تمام این مدت با صدای ضعیفی گریه میکردی...تو جز لحظه درد هیچ گریه ای نمیکردی!!!بالاخره پرستار آمد و گفت مجبوره از سرت رگ بگیره تا بیشتر از این اذیت نشی...چاره ای نبود و من رضایت دادم...انگار تمام بدن من درد میکرد..قلبم از جا داشت کنده میشد از غصه درد تو....وقتی آمدی چشمان کوچکت پر از اشک بود.و من رو مینگریست انگار با نگاهت درد هایت رو به من گفتی...شیر هم نخوردی و گذاشتم تا کمی بخوابی از بس خسته بودی..شاید تنها مادری بودم که گریه نمیکردم اما این بار وقتی همه درخواب بودند بغضم ترکید ودر سکوت شب گر...
27 بهمن 1390

شیر خوردنت هم جنینی بود جیگر من

هنوز شیر خوردن بلد نبودی..اصلا جز خوابیدن چیز دیگری نمیدونستی...دنیای تو هنوز دنیایه یک جنین بود...نمیتونستی مک بزنی و با این لوله با سرنگ از بینی شیر میخوردی...از روزی ٨ سی سی هر ٢ ساعت شروع شد و هر روز ١ سی سی اضافه میکردیم....مامان شیرش خیلی بود و اضافه شیر نصیب نوزادان بی شیر بیمارستان میشد...شاید به برکت همین کار بود که تو بعد از ٣ ماه شیشه خوردن از سینه مامان شیر خوردی و شیشه رو رها کردی... ...
23 بهمن 1390

روزهای که در بیمارستان بستری بودی

١٠روز در بخش نوزادان بستری بودی و مامان مدام بالای سرت مراقب نفسهای قشنگت بود..شاید من روزی 2 ساعت هم نمیخوابیدم اما خداوند این قدرت رو به من داد که لایق مادر شدن باشم و بتونم این سختی ها رو تحمل کنم...صدای دستگاهی که برای ضربان قلب و تنفس به تو وصل بود..مدام به من استرس میداد..حتی وقتی خونه بودم این صدا در گوشم بود.....این روزها رو به عشق تو وبه امید آینده روشنت و با توکل به خداوند بزرگ سپری میکردیم..   ...
23 بهمن 1390

15 مهر 89 اولین روز زندگیت در این دنیای پر هیاهو...

این روزها ما مان کنارت نبود اما برای سلامتیت دعا میکردم و مدام شیر میدوشیدم و برات میفرستادم به این امید که این شیره جانم که با عشق میدوشیدم باعث بشه تو زودتر جون بگیری و به خونه بیایی..دکتر گفت تا 2 روز بعد تولد معلوم میشه در چه حدی امید هست..اما من نگران نیستم و مطمئنم خداوند الطاف بیکرانش رو از ما دریغ نمیکنه           ...
23 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mohammad mahdi می باشد